یکی محدوده کارش را شبیه خانهاش میشناسد و یک جورهایی با تمام جزئیات و گوشه و کنار و آدمهای منطقه محل خدمتش آشناست و همه از تمیزی کارش تعریف وتمجید کردهاند. خیلیها او را در کوچههای حوالی میدان حر وقتی به خواندن نماز صبح ایستاده است، دیدهاند.
خوشحالیاش در حال حاضر تمام شدن برگ ریزان پاییز است. انگار شاعرانگیهای رنگ به رنگ پاییز، چون کارش را زیاد میکند زیاد خوشایندش نیست. حنایی فکر میکند سبکی درختان کارش را کمتر میکند و تمیزی زمین مردم را خشنودتر.
آن دیگری علی تباری است. آشنای نارنجیپوش شبهای خیابانهای باهنر. شهروندان او را به شرافتش میشناسند. از دو سال پیش تا حالا دو بار طلا پیدا کرده و با وجود همه مشکلات مالی که شاید گلوی آُسودگیهایش را سخت گرفته لحظهای وسوسه نشده که طلا را در جیبش بگذارد و به هیچ کسی چیزی دربارهاش نگوید.
رسمش این است که اگر چیز قیمتی در محدوده خدمتش پیدا کند در همان محدوده برگهای میچسباند و پیدا شدن طلا را به شهروندان خبر میدهد. این گزارش دو روایت از دو پاکبان نمونه منطقه است که شایسته تقدیرند.
زحمتکشی لقب کوچکی است برای کسی که چینهای عمیقی در سن کم پای چشمهایش افتاده است. علی تباری، سی ساله است و حدود ۴ سال میشود پاکبانی میکند. قبلش در روستا شغل آزادش، کشاورزی و بنایی بوده است. بیکاری در روستا بعد از ازدواجش باعث میشود دل از دیارش بکند و بعد از عروسی به شهر دل خوش کند.
اینجا هم مدتی مشاغل مختلف را تجربه میکند تا بالأخره پاکبان میشود. حالا یک دختر دارد که حدود ۳ سال دارد. از حدود ۱۰ شب تا ۷ صبح سرکار است. میگوید: «وقتی از خانه بیرون میآیم دخترم پشت سرم گریه میکند.» دختر شاید دوست دارد در آغوش پدر به خواب برود، اما شبکاری پدر نمیگذارد که آنها یکدیگر را سیر ببینند. صبح که بابا از راه میرسد با صدای موتورش به دم در میدود تا جبران دیشب را کرده باشد.
علی هم بیتاب است تا خودش را به خانه برساند و فاطمه کوچکش را در آغوش بگیرد. بقیه روز هم که بابا میخواهد جبران بیخوابی دیشبش را بکند فاطمه دنبال فرصت است تا بتواند او را بیدار کند و با هم بازی کنند. شبکاری بابا برای هیچکس اندازه فاطمه بابایی سخت نیست.
نمازظهر را که خواند تا حدودساعت ۶ میخوابد و بعد دوباره آماده کار میشود. آشنا و فامیل میدانند که خیلی وقتها تباری و خانوادهاش نمیتوانند در جمعشان حاضر باشند. برای پدر و مادرش هم که در شهرستان زندگی میکنند خیلی نمیتواند وقت بگذارد.
با ناراحتی میگوید: «شرمنده آنها هستیم.» از عید نتوانسته به کلات برود. فقط گاهگداری که آنها به مشهدمیآیند فرصت دیدار فراهم است. شبکاری ارتباطش را با همه کم کرده است. برای روزهای بعد از تعطیلی هم کارشان بیشتر میشود. اینجا هنوز همسایههایشان را نمیشناسد، ولی وقتی باهنر ۳ بود آشنای همه همسایهها بود. با اینکه یکسالی است از آن محله منتقل شده، ولی هنوز از حاجآقا طیبیان و اویسی و اژدری و دیگر همسایهها یادش هست.
میدانیم کارش سخت است، ولی خودش لبخند میزند و راضی است. میگوید: «هرکاری سختی خودش را دارد. پاییز فصل سخت کار است.» گاهی باد خودش را به میان برگها میاندازد و ولوله بر پا میکند. آنوقت است که تباری به پشت سرش نگاه میکند و آه میکشد. چون دوباره باید برگردد و کوچه را جارو بزند.
به خاطر همین وقتی پاییز با آنها نمیسازد و باد همراهش میشود برگها را تکه تکه جمع میکنند و پشت سرشان نمیگذارند تا پاش نخورد. برای این محلهها که درختهای خیابانهایش برافراشته و قدیمی هستند پاییز فصل سخت دوبارهکاریهای مکرر است.
دو سالی از آن ماجرا میگذرد. در باهنر یک که خیلی وقتها محل خستگی گرفتن همراهان بیمارستان فارابی است مشغول کار است که چشمش به یک قطعه طلا میافتد. کنار پرچینها توی باغچه افتاده است. آن را برمیدارد. شب بعد وقتی همانجا را دوباره جارو میزند میبیند روی دیوار آگهی گم شدن طلا را زدهاند.
شماره را برمیدارد و تماس میگیرد. گردنبند را به گردن صاحبش برمیگرداند تا یک عمر یادشان باشد از نارنجیپوش خیابان باهنر یک که شرافتش را به طلا نفروخت. خوشحالی صاحب طلا، تباری را هم خوشحال میکند.
میگوید: «میلیاردها هم پیدا کنم به صاحبش میرسانم. باید پول زحمتکشی را خانه ببرم. باد آورده را باد میبرد.» خودش را جای کسی میگذارد که چیزی را گم کرده است. سرگردانی حالش را درک میکند. اینکه تا مدتها چشمش دنبال همان گمشدهاش میگردد.
میگوید: «مال هرکس باشد خودش لازم دارد. شاید مال بدتر از من باشد. برای من فرقی ندارد، دارد یا ندارد هرکس مالش را دوست دارد.» یاد خانمش میکند که پارسال انگشترش را گم کرده است و هنوز وقتی به آنجا میرسد نگاهی میکند و انگار هنوز پیگیر گمگشتهاش است.
هر وقت چیزی را پیدا میکند آن را جایی مطرح نمیکند. میگوید: «فقط به خانم و خالهام میگویم. میترسم دیگران وسوسهام کنند که چرا دنبال صاحبش بگردی». این را هم که پیدا میکند دم در جایی که پیدا کرده کاغذ میزند که شاید صاحبش پیدا شود، اما خبری نمیشود.
از مرجع تقلیدش میپرسد که چهکار باید بکند و آخر النگو را به شهرداری میبرد و تحویل میدهد تا اینبار سنگین از دوشش برداشته شود. باری که به جای جسمش روحش را سنگین کرده است. امانتی که باور دارد اگر در زندگیاش بماند آن را از این آرامش به در میبرد.
النگو را تحویل میدهد. اما قسمت بر این است که موقع تحویلش به او پیشنهاد رفتن به حماسه اربعین را بدهند. او هم از دل و جان خواسته میپذیرد و میگوید: «خداوکیلی مزدم را گرفتم. این اتفاقات باید پشت سر هم میافتاد تا این النگو دست من بماند و ببرم آن روز تحویل بدهم.»
در حالی که یکی دو روز بیشتر برای تکمیل فهرست باقی نمانده است او هم به پاداش امانتداری اسمش توی فهرست جا خوش میکند. میگوید: «در نجف سلامتی و روزی حلال خواستم.» حتی فکرشم را نمیکرده است که امسال راهی کربلا شود. اما اعتقاد دارد طلبیده شده و باید تمام این ماجراها پشت سر هم اتفاق میافتاده تا کربلایش امضا شود. تا لحظهای هم که از مرز عبور کند هنوز به این باور نرسیده که پایش به کربلا میرسد.
شب قبل اعزام از نگرانی خوابش نبرده تا وقتی که پا در خاک عراق گذاشته و خیالش راحت شده که نه واقعا او زائر اربعین امام حسین (ع) است. یکی از آرزوهایش این است که ایام شهادت محرم و صفر را اطراف حرم خدمت کند و حالا برای بار دوم کنار حرم جدش به زائران پیاده اربعین میرسد.
کافی است پایش به حرم حضرت اباالفضل (ع) برسد تا اشکها امانش ندهند. حالا هم که دارد اسمش را میبرد اشکهایش به استقبال ارادتش میآیند. نمازش را هر روز توی حرم میخواند. با دل و جان کار میکند، چون میداند برگردد مشهد حسرت به دل همین جارو زدنها خواهد ماند. دیگر کی فرصت دارد که بخواهد زیر پای زائران حضرت امیر را بروبد. لحظهای کمرش را راست نمیکند که نکند آن لحظه را از دست بدهد و حالا با خیال راحت میگوید: «کم نگذاشتم.»
لباس خدمتش افتخار تنش است و عاری ندارد که بخواهد با آن لباس به محله زندگیاش برود. میگوید: «بعضیها دوست ندارند همسایهشان بفهمد که پاکبان هستند، ولی برای من فرقی نمیکند. افتخار میکنم، چون کارم خیلی سخت است، ولی نان حلال دارد.»
شببیداری، سرمای استخوانسوز شبهای زمستان، بارندگی، برگریزان پاییز و پارهکردن زبالههای شبانه همه و همه باعث میشود که کارشان طاقت بلند و صبر طولانی بخواهد.
برای او که مستأجر است و حقوقش تا آخر ماه نمیرسد و این چند روز مانده تا واریز حقوق را به یارانه دلخوش کرده است. همان چند وقت که النگو دستش مانده هم مشکل مالی داشته. حتی مجبور شده است برای اینکه بتوانند تا موعد حقوق خودشان را برسانند قرض بگیرند، اما میگوید: «هیچ وقت وسوسه نشدم. میخواهم نان زحمتکشی سر سفرهام ببرم. زن و بچهام که نمیدانند این نان از کجا میرسد، ولی من خودم را مدیون نمیکنم.»
با این صداقت کار میکند و دلش را خوش به محبتهای کوچک همسایهها میکند. گاهی یک چای داغ دلش را گرم میکند. میگوید: «شب که مغز باید استراحت کند ما کار میکنیم. روز که باید کار کند ما میخوابیم. برعکسیم.»
بیشتر همکارانش موتور دارند تا مسیر دور خانه تا محل کار را طی کنند، ولی او پیاده است. شب که میخواهد بیاید زودتر راه میافتد که بتواند به موقع خودش را سر پستش برساند. ساعت ۹ شب از شهرک شهید باهنر راه میافتد و کنار جاده میایستد. لباس نارنجیاش انگار هنوز برای بعضیها که قدر انسانیت و زحمت را میدانند حرمت دارد که جلو پایش ترمز میزنند و او را گاهی حتی به مقصدش میرسانند.
وقتی هم که پیاده میشود به او سفارش میکنند که دعایشان کند. سیمای مهربان مرد نارنجیپوش اهلِ سحر دیگران را جذب میکند تا که برای دعاهای اجابت نشدهشان از او کمک بخواهند. همکارانش میگویند: «فرشتهها حنایی را روی بالهای خودشان میآورند.»
اعتقاد دارد که واقعا همینطور است و خدا وسیله سر کار آمدنش را جور میکند تا لنگ نماند. با اتوبوس برمیگردد. خیلی وقتها توی اتوبوس خوابش میبرد. خستگی کار شبانه پلکهایش را سنگین میکند تا از ایستگاه جا بماند. وقتی به خانه میرسد گاهی حال خوردن یک لیوان چای را هم ندارد و خوابش میبرد، اما با این حال رضایتش از زندگی عجیب است. تأکید میکند گلهای ندارد. دوست دارد همیشه بار از روی دوش دیگران بردارد، نه اینکه بخواهد باری باشد.
برای همسایههایی که خواباند، او نگهبان شب کوچههای خاموشِ بیعابر است. گاهی پیش میآید که در پارکینگ یا ماشین باز بماند و عمو حنایی زنگشان را بزند و به آنها خبر بدهد. چند شب پیش بود که در پارکینگی باز مانده بود و عمو حنایی به آنها اطلاع میدهد.
صاحبخانه تشکر میکند و میگوید: «معلوم نیست اگر نگفته بودی تا صبح چه اتفاقی میافتاد». از این ماجراها زیاد دارد. بار دیگر وقتی جارویش به کنار لاستیک ماشین میرسد حواسش به شیشه جمع میشود که انگار باز مانده. صاحب ماشین را پیدا میکند تا خودروش سرقت نشود.
بارها همسایهها به گوش بالاسریها رساندهاند که پیرمرد مهربان محلهشان چقدر اهتمام به کارش دارد تا چند باری مورد تقدیر قرار بگیرد. کار کوچههای خودش را تا نماز صبح به پایان میرساند و بعد از آن به کمک همکارانش میرود.
تا صبح بیدار است و از موقعیت استفاده میکند. نمازش را کنار خیابان میخواند. صحنه غریبی نیست که ببینیم پاکبانی کنار خیابان دست به دعا برداشته است. میگوید: «خدا به من توفیق داده که میتوانم نمازم را اول وقت بخوانم. هرجا که بشود با آب گرم یا سرد باشد. نماز نافله را میخوانم.
از شبهای بلند استفاده میکنم. برای همه دعا میکنم». با همان لباس کارگری که خودش لباس عبادت است، میایستد و نماز اقامه میکند. آسایشگاه شبانهروزی این نزدیک است که با مدیرش صحبت کرده تا بتواند نیم ساعت مانده به اذان آنجا وضو بگیرد. موقع کار هم خشخشِ جارویش با نجوای شبانه صلواتش یکی میشود.
لبهایش تکان میخورد و دعا میخواند. نماز خواندن برایش جزو کارهای واجب دم سحر است. فرقی نمیکند باران ببارد یا آسمان مهتابی باشد. برف ببارد یا سوز سرما انگشتانش را کرخت کند گوشهای را پیدا میکند و کفشهایش را میکَنَد و رو به قبله میایستد. نماز خالصانهای که در آن به قول خودش از تمام کسانی که التماس دعا گفتهاند یاد میکند. میگوید: «حیف است. اگر نماز از دست برود دیگر برنمیگردد». گاهی که برف و یخ است جایی را پیدا میکند که خشکتر باشد و نماز را میخواند.
اول پاییز پارسال بود که به این محل آمد. ۴ سال قاسمآباد، ۲ سال آب و برق و ۲ سال پلیس راهکار کرده و ۶ سال هم هست که در هفت تیر و خاقانی منطقه ۹ کار میکند. یکبار یکی از همسایههای قدیمی به سراغش آمده و گفته است که کارت را خیلی خوب انجام میدادی، اما گاهی زبالهجمعکنها دلشان برای خم شدن کمر پیرمرد پاکبان نمیسوزد.
کیسههای زباله را به هوای پیداکردن جنسی که فروختنی باشد پاره میکنند، اما نمیدانند این مرد مجبور است پشت سرشان راه برود و دوباره آن زبالههای بیرون ریخته شده را توی کیسه کند تا ماشین زباله بتواند آنها را ببرد. آخرش هم کیسههای زباله کوچه را توی یک نقطه جمع میکند که وقتی ماشین از راه رسید همکارانش نخواهند کوچه را دور بزنند. کاری که جز وظیفهاش نیست، ولی او انجام میدهد و همین باعث شده بارها از او تشکر کنند و برای جبران سطل زباله چرخدار همراهش را خالی میکنند.
یک ساعتی در آفتاب سرد زمستان ایستادهایم و در این مدت که ساعت شروع به کار خیلی از اهالی است هرکسی از کنار پیرمرد رد میشود با او حال و احوال میکند تا این حس را داشته باشیم که این مرد واقعا محبوب این محله است. جوانی از کنارش عبور میکند و سلام میکند. پاکبان او را علی آقا صدا میکند.
جوان از روی باز و اخلاق خوش و چهره مهربان پیرمرد لذت میبرد. چه شبها که از محل کار برمیگردد چه الان که دارد میرود سر کار احوالش را میپرسد و گاهی هم برایش چای داغ میآورد تا گرمای رفته از وجودش در هوای سرد شب برگرداند. همسایهها او را بدون چایی نمیگذارند یا اگر نباشد حالش را میپرسند. گاهی از انتهای کوچه صدایش میزنند و برایش چای و میوه میگذارند. مانند همین صبح که منتظر حضور ما بوده است.
موقع کار کردن حواسش اینقدر جمع کارش است که یادی از سرمای هوا نمیکند، ولی کافی است یک دقیقه بایستد تا تازه بفهمد که انگشتانش در چه حالی هستند. شبهای یخزده و طولانی زمستان را به سختی صبح میکند. گاهی پاهایش را به زمین میکوبد تا کمی گرما به درونشان بدود و بتواند راه برود.
گاهی قبل از اینکه نانوایی شبانهروزی ببندد خودش را آنجا میرساند و کمی گرم میکند. گرمایی که البته تا صبح دوام نمیآورد، ولی دلخوشی کوچکی برای اوست. صبحکردن این شبهای سرد در سکوت و خلوت شبانه کوچهها کاری است کارستان که او از پسش برمیآید.
کاری به برف و باران ندارد و با این سر و روی سفید کارش را تعطیل نمیکند. حتی ماه رمضان هم بساط سحری یک نفرهاش را تنها پهن میکند. موقع ماه رمضان آیهای از قرآن را زمزمه میکند تا تشنگی امانش را نبرد. هشت سالی است که شبکار است. قبلش تعمیرکار ماشینهای سنگین بوده است. شبهایی که تعطیل است و میتواند سر آرام روی بالش بگذارد برایش شبیه عید است.
۶۵ سالش چند روز دیگر تمام میشود و حدود ۱۸ سال سابقه کار دارد. ۲ سال دیگر بازنشسته میشود، اما محلهاش را دوست دارد. همین که احترام میبیند و به اهالی احترام میگذارد یعنی اینجا محله خوبی است. دلش خوش است که توی مشهد کار میکند و خادم الرضاست. جاروزدن مشهد الرضا جزو افتخاراتش است که ساده از کنارش نمیگذرد.
دلخوریاش فقط از شیطنت برگها و طوفان است که دست به دست هم میدهند تا نگذارند کوچه جارو زده به نظر بیاید. میگوید: «برگهای درشت خوب است، ولی برگهای ریز و اقاقیها خیلی سخت جمع میشود.» اعتقاد دارد خدا کمکش میکند و نیروهای غیبی به مددش میآیند تا هرچه زودتر آن همه کاری را که اول به نظرش ناشدنی میآید جمع وجور کند. خیال میکند این کوچهها با بال فرشتهها جارو شده است که کارش زودتر تمام شده. اعتقاد دارد خدا پشت و پناهش است و همه جا کمکش میکند. میگوید: «خدا کمک میکند که با این سن و سال خستگی ندارم. خواب شب مهم است، ولی ما نداریم، ولی باز هم طاقت میآورم.»
* این گزارش چهارشنبه، ۱۲ دی ۹۷ در شماره ۳۱۹ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.